فاطمه جون،دختر نازم،این روزا دوست دارم یکم استقلال رو یاد بگیری،و اینکه این از اضطرابی که در نبود ما داری رها شی، چون قبل اوندن زهرا بی نهایت وابسته بودی بهم،شبا نه تنها کنارمون میخوابیدی،بلکه باید دستتو میگرفتیم یا با لبامون بازی میکردی و... جند وقتیه که دارم باهات تمرین میکنم که تنها رو تخت بخوابی، بهت گفتم هر موقع که رو تخت بخوابی فرشته ها برات جایزه میذارن،و جون نمیتونستم هر سری چیزایی که دوست داری رو بهرم و برشکست میشدم،گفتم فرشته ها پول میذارن تو باید جمع کنی و بعد باهاش چیزایی که دوست داری رو بخری،حالا شوق پیدا کردی برا خوابیدن رو تختت و صبحا که از خواب بیدار میشی با یه حس شوق توام با غروری پاکت رو باز میکنی و میگی مامان فرشته ها...