فاطمه و ثنا
انگار همین سه سال پیش بود که تازه نامزد کرده بودم و ثنا کوچیکترین عضو خانواده بابایی بود.برا خودش لالایی میهوند و میخوابید.حالا که لباسایپیش دبستانی خریده ذوق داره و هر سری که میایم خونشون با ذوق میپوشه و نشونمون میده.ان شالله لباسای جشن فارغ التحصیلیش. ...
مهمونی خونه عمه سمیه
عزیزدلم امروز ناهار خونه عمه سمیه دعوت بودیم.بابایی بعد اینکه از محل کار اومد ماهم اماده برای رفتن شدیم.تو هم طبق معمول وقتی من مانتو میپوشم و میفهمی که قراره دد بریم بی تابی میکنی که سریع بغلت کنم و ببرمت.انگار میخوایم جا بذاریمت.بابایی اومد و فرشته نجان تو و من شد.تو رو با خودش برد و من تونستم لباس بپوشم و بریم.1تو ماشین یه چرتی زدی تو بغلم و رسیدیم خونه عمه.امروز آخرین روزی بود که عمه نازی پیشمون بود.خونه عمه حسابی بازی کردی و خوش گذشت بهت.بعد مهمونی هم رفتیم ترمینال با عمه و بدرقشون کردیم.سفرشون بی خطر ...
فاطمه مهمون داره
عزیزدلم امروز به مناسبت اومدن عمه نازی اینا مهمونی ترتیب دادیم و کلی شلوغ شده بود خونمون و حسابی بازی کردی با بچه های فامیل.بچه ها میبردنت اتاقت و برات شعر تاب تاب عباسی میخوندن و تو هم میخندیدی و خوشحال بودی که این همه همبازی بزرگ تر از خودت داری و سرگرمت میکنن ...
خونه عمو
ترمه و فاطمه
سلام جون دلم.دیروز خونه خاله و زن دایی حسابی بهت خوش گذشت.ترمه جونی که الان همسایه حسنا جونه.هر دو همبازی پیدا کردن و خوشحالن.دیشبم به مناسبت روز بهورز خونه زن دایی دعوت بودیم و با ترمه بازی کردی ...
فاطمه مهمونی خونه امیرمهدی
مهمونی خونه عرشیا
عزیزدلم دیشب رفتیم خونه همسایمون .بالاخره بعد پنج ماه تونستیم این گل پسر خوشکل رو ببینیم.هر بار میخواستیم بریم موقعیت نمیشد.نی نی های کوچیک تر از تو رو میبینم یاد روزایی که گذروندیم می افتم.این کوچولو که اسمش عرشیاست حالا میتونست قل بخوره.مامانیش میگفت هر چی میخوریم لج میاره که میخورم.بهش هندونه میدادن.ماهم دیدیم گل پسر که کوچیک تر میخوره ماهم بهت دادیم و قشنگ میخوردی. محمدمهدی هم اومده بود اونجا.چون شش ماهی ازت بزرگتره. برام اینده تو هست.محمدمهدی الان هر چیزی میبینه میخواد.مثلا مامان عرشیا عروسک اورده بود شما دو تا بازی کنین محمد مهدی هر دو رو می خواست ...
فاطمه در جشن دندونی
سلام عشق مامان.عروس مامان.شب قبل مراسم من و بابا این حسو داشتیم که میخوای عروس شی.همچین استرس داشتیم انگار میخوای از پیشمون بری.خیلی حس بدی بود.تا پنج صبح بیدار بودیم.به بابا میگفتم من دخترمو راه دور نمیفرستما.همینجا باید پیش خودمون بمونه.نگات میکردیم و ذوق میکردیم و خداروشکر میکردیم که خدا این عروسکو بهمون داده. صبح مراسم از خواب بلند شدیم و آماده برای مهیا شدن برا مراسم.ستایش و سنا هم برا کمک اومده بودن پیشمون.باهات بازی میکردن و من به کارا می رسیدم.شبش بابا بادکنا رو باد کرد و ستایش و سنا برام آوردن و موقت وصل کرده بودم به پرده. برای صبح تکمیل ژله ها و شستن میوه و... مونده بود.ستایش برام میوه و کاهوها رو شست. بعد از اون خاله سپیده و...