جایزه فرشته ها

فاطمه جون،دختر نازم،این روزا دوست دارم یکم استقلال رو یاد بگیری،و اینکه این از اضطرابی که در نبود ما داری رها شی، چون قبل اوندن زهرا بی نهایت وابسته بودی بهم،شبا نه تنها کنارمون میخوابیدی،بلکه باید دستتو میگرفتیم یا با لبامون بازی میکردی و... جند وقتیه که دارم باهات تمرین میکنم که تنها رو تخت بخوابی، بهت گفتم هر موقع که رو تخت بخوابی فرشته ها برات جایزه میذارن،و جون نمیتونستم هر سری چیزایی که دوست داری رو بهرم و برشکست میشدم،گفتم فرشته ها پول میذارن تو باید جمع کنی و بعد باهاش چیزایی که دوست داری رو بخری،حالا شوق پیدا کردی برا خوابیدن رو تختت و صبحا که از خواب بیدار میشی با یه حس شوق توام با غروری پاکت رو باز میکنی و میگی مامان فرشته ها پولمو گذاشتن، حالا که یاد گرفتی تقریبا،کم کم دارم روت کار میکنم که پس اندازو یاد بگیری و پولات رو جمع کنی داستان برات تعریف میکنم تا پولات رو الکی خرج نکنی،مثلا بهت گفتم مامان اگه ما هی پولامونو چیزایی که الکیه بخریم و چیزایی که احتیاج نیست هم اینکه اتاقت دیگه جا نیست و کثیف میشه هم اینکه ما هی فقیر تر میشیم و پولامونو میدیم به دیگرانو و اونا پولدار میشن،اون وقت بابا هی باید بیشتر کار کنه و از ما دور باشه،بجاش سعی کنیم که قبل اینکه پولامونو خرج کنیم ببینیم چی ضروریه و همون وسیله رو بخریم،تو هم که دختر عاقلی هستی و از استدلال خوشت میاد میگی مامان بازم برام توضیح بده من میخوام بدونم و...