فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره

ناناس من

فاطمه و زهرا دو گل خندانمن و امیدهای روز افزون من به زندگی و شاد زیستن با اونها حس سیال بودن پرواز دارمو

تفریج جدید در اردوگاه

تفریج جدید داخل اردوگاه این بود که میرفتی تو اشپزخونه و یونولیت زیر پایه یخچال رو میکندی.منم باید مواظب میشدم که نندازی دهنت.هر چی دورت میکردم از اونجا بازمیرفتی سمتش و با تلاش شروع به کندن میکردی ...
14 آذر 1397

تاب سواری

تاب تاب عباسی/ خداجونم چه نازی/ دلم میخواد تو بازی/ بهم نگاه بندازی/ بهم بگی خدایا/ یواشکی یه رازی یادش بخیر این شعرو موقع تاب دادن به حسنا میخوندم.حالا حسنا بزرگ شده و جاش دختر خودمو تاب میدم.این تاب قشنگو دوست مامان که هم اسمته برا دندونیت کادو آورد.باید به در وصل میکردم اما چون نمیخواستم یه جا ثابت باشه و هر اتاقی میرم با خودم. ببرمت وصلش کردم به چارچوب تاب حسنا. ...
22 شهريور 1397

بازی با اردکای عزیزی

سلام عزیز مامان.این هفته پنج شنبه بر خلاف هفته های قبل عزیزی خونه نبود که بیاد پیشوازت.رفتیم بالا فقط بابا بزرگ بود.تو هم این هفته با بابابزرگ سرسنگین بودی و بغلش نمیرفتی.ماهم رفتیم تو حیاط و با اردکا بازی کردی و چشاتو گرد کردی براشون.بعدم که خیلی دیگه حوصلمون سر رفته بود رفتیم خونه عمه سمیه و با بچه ها بازی کردی اونجا ...
3 شهريور 1397

خونه خاله جون

ناناسم امشب رفتيم خونه خاله. دخمل خوبي بودي و حسنا برات شكلك درمياورد غش غش ميخنديدي برامون.مادرجون رشته خشكار درست کرده بود.دهنتو صدا میدادی یعنی منم میخوام. بعدم حسنا گفت هر غذای دوست دارین بگین من با وسایل آشپزخونم براتون درست کنم.مادرجون گفت برو برام ماکارونی درست کن.حسنا ملاقه آشپزخونشو گم کرده بود.تو رفتی با وسایل آشپزخدنه بازی کردی و در فرشو باز کردی حسنا کلی از وسایلایی که گم کرده بود داخلش پیدا کرد و خوشحال شد که براش پیدا کردی.موقع برگشتم تو ماشین شیر خوردی و خوابیدی.بابا تو رو گذاشت رو شونش رو راحت سرتو گذاشتی رو دوشش.منم از این صحنه قشنگ عکس گرفتم برات ...
25 مرداد 1397
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ناناس من می باشد