فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره

ناناس من

فاطمه و زهرا دو گل خندانمن و امیدهای روز افزون من به زندگی و شاد زیستن با اونها حس سیال بودن پرواز دارمو

اولین یلدات مبارک عزیزم

عزیزدلم اولین یلدای با تو بودن شیرین بود.پارسال شب یلدا ماههای اخری بود که انتظار دیدنت رو میکشیدم و بابایی هم ماموریت بود.جمعمون جمع نبود و خونواده دو تا مامان بزرگا یلدایی نگرفتیم.منم خونه مامان محمدمهدی که با باباییش با بابا ماموریت بود یلدا گرفتیم.امسال تقریبا جمعمون جمع بود.یه شب خونه عزیزی یلدا گرفتیم که جای حکیمه و امیر خالی بود که بخاطر ابله مرغان نتونستن بیان .شب بعدشم خونه مادرجون که همه خونواده جمع بودیم.تو هم حسابی با حسنا و ترمه بازی کردی ...
3 دی 1397

اولین نشستن

عزیزدلم امروز برای اولین بار خودت به تنهایی تونستی دقایقی بشینی هر چند باز اروم و قرار نداری و دائم دوست داری حرکت کنی و بری سمت وسایلی که توجهتدرو جلب میکنه ...
19 شهريور 1397

فاطمه در جشن دندونی

سلام عشق مامان.عروس مامان.شب قبل مراسم من و بابا این حسو داشتیم که میخوای عروس شی.همچین استرس داشتیم انگار میخوای از پیشمون بری.خیلی حس بدی بود.تا پنج صبح بیدار بودیم.به بابا میگفتم من دخترمو راه دور نمیفرستما.همینجا باید پیش خودمون بمونه.نگات میکردیم و ذوق میکردیم و خداروشکر میکردیم که خدا این عروسکو بهمون داده. صبح مراسم از خواب بلند شدیم و آماده برای مهیا شدن برا مراسم.ستایش و سنا هم برا کمک اومده بودن پیشمون.باهات بازی میکردن و من به کارا می رسیدم.شبش بابا بادکنا رو باد کرد و ستایش و سنا برام آوردن و موقت وصل کرده بودم به پرده. برای صبح تکمیل ژله ها و شستن میوه و... مونده بود.ستایش برام میوه و کاهوها رو شست. بعد از اون خاله سپیده و...
11 شهريور 1397

سوراخ کردن گوش

جیگر مامان بالاخره امروز طلسم رو شکستیم و موفق شدیم ببریمت و گوشای نازت رو سوراخ کنیم.هر چند اصلا دلشو نداشتم و همش میترسیدم.اما گفتم بالاخره که چی.بالاخره باید از این مرحله عبور کنی.ساعت پنج بود که رفتیم مطب مامای مرکز بهداشت خانم رستمی.اولش ذوق میکردی و میخندیدی برامون از این که جای جدید میدیدی اما بعدش که فهمیدی خبراییه چشاتو به حالت تعجب گرد کردی برامون.خانم رستمی میخواست گوشاتو با ماژیک علامت بزنه که هم اندازه شه اما اصلا اجازه نمیدادی و بغض میکردی و تکون میخوردی.اینقد گریه کردی که پشیمون شده بودم.خانم رستمی گفت که بشینم رو تخت و تکیه بدم و سفت نگهت دارم اما نمیشد.برات اهنگم گذاشتم اما هیچ جوره حواست پرت نمیشد فقط دستای خانم رستمی ر...
7 شهريور 1397

فاطمه سوپ خور شد

عزیزدلم اولین بار بود که دیدم یه غذا رو با علاقه میخوری.امروز صبح مامانی محمدمهدی زنگ زد که بیا خونمون.ماهم رفتیم اونجا.مامانیش براش سوپ درست کرده بود.برا تو هم یه کاسه اوردم.گفتم فاطمه زیاد غذا نمیخوره.گفتش حالا امتحان کن با گوشت قربانیه.سوپ بهت دادم دیدم بر خلاف تصورم علاقه داری بهش.یه قاشق که میدادم منتظر قاشق بعدی بودی! ...
3 شهريور 1397
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ناناس من می باشد