فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره

ناناس من

فاطمه و زهرا دو گل خندانمن و امیدهای روز افزون من به زندگی و شاد زیستن با اونها حس سیال بودن پرواز دارمو

فاطمه و هانا

هانا جونی رو قرار بود بیشتر ببینیم چون مامانیش مرخصی زایمان داشت و خونه بود.اما قسمت نشد یکی دوبار بیشتر ببینیمش.تو پاییزم که یا من سرما داشتم و یا تو و یا مسائل دیگه باعث شد کمتر بهش سر بزنیم .دیروز من و تو و دخترخاله حسنا رفتیم خونشون.تو هم که یه نی نی کوچیکتر از خودت میلینی بجای ذوق کردن حسودیت میشه و بهونه میاری.تا نازش میدادم غر میزدی و میومدی بغلم.این روزا که تمرین ایستادن میکنی.دور تا دور خونشون هر چی پیدا میکردی تکیه گاهت میشد و پا وایمیستادی.دخترخاله حسنا رو هم مامور میکردم که تو رو بیاره سمتم.مامانی هانا چند روز دیگه میره سرکار و استرس داشت که چند ساعتی هانا رو نمیبینه. ...
26 آذر 1397

اشنایی با شاینا

این خانم خوشگل شاینا .دختر دوست مامانه که وقتی همدان بودیم یه شب شام رفتیم خونشون.شمیم و شاینا دو تا دخترای گل دوست مامانه.تو هم کهذزود باهاشون دوست شدی و بازی میکردی.حسابی هم بهت خوش گذشت ...
14 آذر 1397

مهمونی خونه عرشیا

عزیزدلم دیشب رفتیم خونه همسایمون .بالاخره بعد پنج ماه تونستیم این گل پسر خوشکل رو ببینیم.هر بار میخواستیم بریم موقعیت نمیشد.نی نی های کوچیک تر از تو رو میبینم یاد روزایی که گذروندیم می افتم.این کوچولو که اسمش عرشیاست حالا میتونست قل بخوره.مامانیش میگفت هر چی میخوریم لج میاره که میخورم.بهش هندونه میدادن.ماهم دیدیم گل پسر که کوچیک تر میخوره ماهم بهت دادیم و قشنگ میخوردی. محمدمهدی هم اومده بود اونجا.چون شش ماهی ازت بزرگتره. برام اینده تو هست.محمدمهدی الان هر چیزی میبینه میخواد.مثلا مامان عرشیا عروسک اورده بود شما دو تا بازی کنین محمد مهدی هر دو رو می خواست ...
11 شهريور 1397

پارسا و یسنا دوستای فاطمه

اینم از دوستای مینودشتیت که وقتی سه ماهت بود در راه رفتن به مشهد باهاشون آشنا شدی.اون موقع پارسا و یسنا ازت پذیرایی کردن و حالا بعد چهار ماه باز دیدیشون.تفاوت بارزت اینه که الان براشون قشنگ میخندی و البته مثل قبل پستونکی نیستی ...
27 مرداد 1397

فاطمه با لباس حسنا

گرد خانم اینم عکس تو و دخترخالت حسنا.حسنا این لباسو برا جشن چادربرون زن دایی سحر پوشیده بود.لباسشو مامانیش براش دوخته بود.منم مثل این پارچه مانتو داشتم.اون موقع حسنا میتونست بشینه و تو حالا با کمک میتونی بشینی ...
22 مرداد 1397

مهمونی خونه خاله بمانی

عزیزدلم امروز رفتیم خونه خاله بمانی.نورا هم دختره پسرخالم اونجا بود باهات بازی میکرد اما تو هم که عادت داری برا خودت بازی کنی و یکی زیاد بهت دست بزنه اعصابت خورد میشه نورا هم هی با علاقه میخواست باهات بازی کنه تو غر غر میکردی.منم گفتم نورا فاطمه رو باید ازاد بذاری برا خودش بچرخه.زیاد جلو دست پاش باشی اعصابش خورد میشه. خونه خاله دو تا دست انبو بود.یاد خاطرات قدیم کردم خونه مامان بزرگ خودم پله ابجی که همش تو باغ میرفتم به عشق کندن دست انبو و گذاشتن تو اتاق و عطر کردنش بعد بازی هم  خوابت گرفته بود و لج میاوردی.کریرتم نبود.با زحمت فراوون رو بالش خوابوندمت.خداروشکر 7 ...
20 مرداد 1397

استخر توپ محمدمهدی

امروز باهم رفتیم خونه همسایمون محمدمهدی تا سوغات کرمانشاه بدیم بهشون.محمد مهدی زیاد حالش خوب نبود.باباش براش استخر توپ درست کرده بود.یکم گذاشتمت داخلش تا بازی کنی.اما مثلاینکه زیاد خوشت نیومد.محمدمهدی هم یه داد زد یعنی برا منه!!  ...
18 مرداد 1397

فاطمه و محدثه

عشقم امشب رفتیم پیش محدثه خانم دختر همکار بابا که همسایمونه الان.محدثه خانم مثل تو یه نی نی کوچولو بود که سی و هفت هفته به دنیا اومد.وقتی رفتیم نی نی کوچولو تازه خوابیده بود و وقتی اونجا بودیم چشای نازشو باز نکرد ببینیمش.فرشته کوچولو اون چند دقیقه خواب بود.موقعی که پیش نی نی هایی که تازه به دنیا اومدن میرم اون موقست است که بزرگ شدنت رو بیشتر حس میکنم عزیزم.الان تفاوت شما زیاد نشون میده اما چند وقت دیگه محدثه همبازی و در اینده قراره همکلاسیت شه ناناسم ...
17 مرداد 1397
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ناناس من می باشد