فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 19 روز سن داره

ناناس من

فاطمه و زهرا دو گل خندانمن و امیدهای روز افزون من به زندگی و شاد زیستن با اونها حس سیال بودن پرواز دارمو

مهمونی با دوستای مادرجون

ان شالله ماهم مثل مادرجون دوست پایدار از جوونیامون داشته باشیم.چون دوستا واقعا سرمایه هستن.یکی از دوستای مادرجون که مریضی سختی داشت بخاطر بهبودیش جشن سلامتی گرفته بود و ما هم دعوت بودیم.جشن شادی بود و خوش گذشت.ان شالله همه کسایی که دوستشون داریم سلامت باشن ...
26 آذر 1397

فاطمه و تابش خونه مادرجون

بابایی این هفته هم رفته ماموریت و ما اومدیم خونه مادرجون.این سری دیگه تابت رو اوردم چون دیگه وابسته شدی بهش و معمولا راحتتر توش میخوابی و غذا میخوری و بازی میکنی.چون دیگه کریر برات کوچیک شده.مادرجونم همش میگه چه خوب شد که اوردی چون فاطمه همش رو زمین چهاردست پا میرفت و اشغال جمع میکرد این طوری موقع غذا خوردن و سفره پهن کردنم اذیت نمیکنه.این چند روز با مادرجون حسابی گشت میزدی و انگار مادرجونو میبینی یاد دد می افتی.دیروز بغل مادرجون بودی متو اصلا محل نمیدادی .برا خودت یه سمتو نگاه میکردی یعنی ندیدمت.مادرجون به شوخی میگفت چند روز بیشتر بمدنی کمر نمیمونه برام.چون همش باید بغلت کنه و بگردونه. ...
26 آذر 1397

فاطمه و هانا

هانا جونی رو قرار بود بیشتر ببینیم چون مامانیش مرخصی زایمان داشت و خونه بود.اما قسمت نشد یکی دوبار بیشتر ببینیمش.تو پاییزم که یا من سرما داشتم و یا تو و یا مسائل دیگه باعث شد کمتر بهش سر بزنیم .دیروز من و تو و دخترخاله حسنا رفتیم خونشون.تو هم که یه نی نی کوچیکتر از خودت میلینی بجای ذوق کردن حسودیت میشه و بهونه میاری.تا نازش میدادم غر میزدی و میومدی بغلم.این روزا که تمرین ایستادن میکنی.دور تا دور خونشون هر چی پیدا میکردی تکیه گاهت میشد و پا وایمیستادی.دخترخاله حسنا رو هم مامور میکردم که تو رو بیاره سمتم.مامانی هانا چند روز دیگه میره سرکار و استرس داشت که چند ساعتی هانا رو نمیبینه. ...
26 آذر 1397

فاطمه سیب زمینی می شود

عشقم چه ذوقی کردی که بعد بازی با سبد توش جا شدی.چند روزی بود که با سبد سیب زمینیا بازی میکردی و یکی یکی سیب زمینی در میاوردی و باز مینداختی داخلش.امروز که سبد خالی رو دیدی خودت سیب زمینی شدی و توش نشستی.قربون دختر خوشمزم بشم من ...
22 آذر 1397

اب نبات چوبی محمدرضا

​​​​​​​ در راه برگشت از همدان یه سوپر مارکت توقف کرده بودیم برا خودمون تنقلات خریدیم.برات یه بیسکوییت باغ وحش خریدم.خواستم یه اب نباتم بخرم که پشیمون شدم.برگشتیم داخل ماشین و پلاستیک ساندوچایی که عمه نازی برای شام داده بود باز کردم.دیدم یه اب نباتم داخلشه.عزیزی گفت اینو محمدرضا داده برای فاطمه.ما مشغول خوردن شام شدیم و تو هم با اب نبات مشغول بودی. ...
15 آذر 1397

حیاط اردوگاه

اینجام دد برات حیاطه و وقتی لباس میپوشیم بریم بیرون کلی ذوق میکنی و دندونای خوشگلتو نشونم میدی. ...
14 آذر 1397

تفریج جدید در اردوگاه

تفریج جدید داخل اردوگاه این بود که میرفتی تو اشپزخونه و یونولیت زیر پایه یخچال رو میکندی.منم باید مواظب میشدم که نندازی دهنت.هر چی دورت میکردم از اونجا بازمیرفتی سمتش و با تلاش شروع به کندن میکردی ...
14 آذر 1397

اشنایی با شاینا

این خانم خوشگل شاینا .دختر دوست مامانه که وقتی همدان بودیم یه شب شام رفتیم خونشون.شمیم و شاینا دو تا دخترای گل دوست مامانه.تو هم کهذزود باهاشون دوست شدی و بازی میکردی.حسابی هم بهت خوش گذشت ...
14 آذر 1397

همدان.حیاط محوطه

عزیزدلم دو روزی میشه که اومدیم همدان تا همراه بابایی باشیم.صبحا که تتهاییم من و تو باهم یه گشتی تو محوطه میزنیم.تو هم که همیشه با کلید سوییت مشغول بازی هستی.   ...
14 آذر 1397
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ناناس من می باشد