فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره

ناناس من

فاطمه و زهرا دو گل خندانمن و امیدهای روز افزون من به زندگی و شاد زیستن با اونها حس سیال بودن پرواز دارمو

فاطمه سوپ خور شد

عزیزدلم اولین بار بود که دیدم یه غذا رو با علاقه میخوری.امروز صبح مامانی محمدمهدی زنگ زد که بیا خونمون.ماهم رفتیم اونجا.مامانیش براش سوپ درست کرده بود.برا تو هم یه کاسه اوردم.گفتم فاطمه زیاد غذا نمیخوره.گفتش حالا امتحان کن با گوشت قربانیه.سوپ بهت دادم دیدم بر خلاف تصورم علاقه داری بهش.یه قاشق که میدادم منتظر قاشق بعدی بودی! ...
3 شهريور 1397

بازی با اردکای عزیزی

سلام عزیز مامان.این هفته پنج شنبه بر خلاف هفته های قبل عزیزی خونه نبود که بیاد پیشوازت.رفتیم بالا فقط بابا بزرگ بود.تو هم این هفته با بابابزرگ سرسنگین بودی و بغلش نمیرفتی.ماهم رفتیم تو حیاط و با اردکا بازی کردی و چشاتو گرد کردی براشون.بعدم که خیلی دیگه حوصلمون سر رفته بود رفتیم خونه عمه سمیه و با بچه ها بازی کردی اونجا ...
3 شهريور 1397

پارسا و یسنا دوستای فاطمه

اینم از دوستای مینودشتیت که وقتی سه ماهت بود در راه رفتن به مشهد باهاشون آشنا شدی.اون موقع پارسا و یسنا ازت پذیرایی کردن و حالا بعد چهار ماه باز دیدیشون.تفاوت بارزت اینه که الان براشون قشنگ میخندی و البته مثل قبل پستونکی نیستی ...
27 مرداد 1397

گردش ماسوله

سلام عشق مامان.امروز دوستای دانشگاه بابا با دو تا کوچولوی قشنگشون پارسا و یسنا از شهر مینودشت اومده بودن خونمون و تو به لطف اونا اولین گردش به شهر تاریخی ماسوله رو تجربه کردی.ماسوله محل گردشی قشنگیه یه امامزاده هم داره که من و تو وقتی از پله ها بالا اومدیم و یکم خسته شدم همونجا موندیم و رفع خستگی کردیم.داخل امامزاده چله خانه داشت که محلی بود که قدیما چل روز اونجا عبادت میکردن و ورود اقایون اونجا ممنوعه.ماهم از این فرصت استفاده کردیم و رفتیم داخل چله خانه نماز خوندیم و تو هم کمی با بطری اب معدنی بازی کردی بعدم شیر خوردی. ...
27 مرداد 1397

گشت زدن در محله بابا

عزیزدلم امروز با عزیزی و عمه و بابایی یه گشت حسابی محله بابایی زدیم و کلی بهت خوش گذشت از اینکه چیزای جدید میدیدی.به زمین های کشاورزی سر زدیم. به اردکای تو مسیر نگاه کردی مسجد در حال ساخت محل رو دیدی و چند تا از همسایه های عزیزی که دوست داشتن ببینتت رو دیدی ... ...
26 مرداد 1397

خونه خاله جون

ناناسم امشب رفتيم خونه خاله. دخمل خوبي بودي و حسنا برات شكلك درمياورد غش غش ميخنديدي برامون.مادرجون رشته خشكار درست کرده بود.دهنتو صدا میدادی یعنی منم میخوام. بعدم حسنا گفت هر غذای دوست دارین بگین من با وسایل آشپزخونم براتون درست کنم.مادرجون گفت برو برام ماکارونی درست کن.حسنا ملاقه آشپزخونشو گم کرده بود.تو رفتی با وسایل آشپزخدنه بازی کردی و در فرشو باز کردی حسنا کلی از وسایلایی که گم کرده بود داخلش پیدا کرد و خوشحال شد که براش پیدا کردی.موقع برگشتم تو ماشین شیر خوردی و خوابیدی.بابا تو رو گذاشت رو شونش رو راحت سرتو گذاشتی رو دوشش.منم از این صحنه قشنگ عکس گرفتم برات ...
25 مرداد 1397

غذای کمکی

عزیزدلم همچنان غذای کمکی رو کم کم میخوری.اینم از حریره بادام که امروز درست کردم یکی دو قاشق خوردی.بعد دهنتو صدا میدادی برام. و دوست داشتی ظرف غذا رو بگیری بازیگوش من ...
23 مرداد 1397
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ناناس من می باشد