عزیزدلم این روزا دیگه مفهوم دادا رو خوب فهمیدی.همین که لباس بیرون میپوشم دست و پاهاتو تکون میدی و بی قراری میکنی که یعنی منم میام دیگه اجازه نمیدی چادر سرم کنم .گریه میکنی که یعنی منم میام.بعد که بغلت میکنم ذوق میکنی و به در بیرون نگاه میکنی.با تعجب به پریزای برق نگاه میکنی که لامپا رو خاموش میکنم. امشب بابایی میخواست بره خرید.ما هم که حوصلنون سر رفته بود باهاش رفتیم.هوا هم سرد بود .باهمدیگه تو ماشین نشستیم.تو هم که بازیگوش شدی دیگه رو پاهام نمیشینی.پاهاتو فشار میدی میخوای وایسی و بیرون رو نگاه کنی.امشب چون هوا سرد بود روسریم رو گذاشتم سرت باد نخوره به گوشات ...