با چیزای کوچیکم میشه شاد بود
گاهی وقتا با چیزای کوچیکم میشه شاد بود.
بابا این هفته برای مسابقات فوتبال رفته بود مشهد و تو راه برگشت گفت سوغاتی برات حلقه فنری اورده. من نمیدونستم چی رو میگه. اما تا بهت گفتم ذوق کردی وگفتی خودم میدونم چیه. اخه خونه دوستم دیده بودم و به بابا گفته بودم عکس بگیر ازش، بابا که ارزش مادی حلقه رو بهم گفته بود،
چون فک میکردم ارزون خریدت بدردت نمیخوره و خوشحالت نمیکنه، اما برا تو ارزش معنویش بالاتر بود و میپریدی و میگفتی: بابا یادش مونده که من از چی خوشم اومده، اخه خونه محمدپارسا دیده بودم و خوشم اومده بود، تازه همسایمون حلما هم اینو داشت،از وقتی هم که بهت گفتم که بابا سوغاتی اورده چشم انتظار اوندن بابا بودی و ده باری بهش زنگ زدی و هی میپرسیدی چرا دیگه نمیای، چرا دیر کردی، بیا دیگه سوغاتیمو بده دیگه.
اینم عکس زهرا خانم، ابجی کوچیکه فاطمه که با منت و خواهش از فاطمه گرفتم تا بده به ابجی یکم بازی کنه باهاش