فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

ناناس من

فاطمه و زهرا دو گل خندانمن و امیدهای روز افزون من به زندگی و شاد زیستن با اونها حس سیال بودن پرواز دارمو

غش خندیدن فاطمه

این ناز خندیدنات برا موقع هایی هست که برا عنل خاله حون رفته بودیم خونشون و حسنا داشت باهات بازی میکرد و برات شکلک در میاورد ...
1 مرداد 1397

استارت برای نوشتن

سلام عزیزدلم.اول از همه ببخشید که خیلی دیر شروع به ثبت خاطراتت کردم.چون ترس از دست دادنت داشتم تو دوران حاملگی .دلیلی شد که موقع بارداری وقتی نذارم برا ثبت خاطراتت.بعدشم که نحو تماشات بوذم و مشغول رسیدگی بهت عزیزدلم حالا که چند لحظه ای وقت نوشتن پیدا کردم تو ناز خوابیدی کنارم.یکم بدنت داغ بود چون دو روزی هست واکسن شش ماهگیتو زدی.این دو روزهمش بررسی میکردم بنتو که دغ نباشه. ...
1 مرداد 1397

اولین داراکولا

عشق مامان اینجا اولین باری هست که حشره ای که زبان محلی بهش داراکولا میگیم نیشت زد.فدات بشم که خیلی درد کشیدی تا زخمش خوب شد.مخصوصا که بدجایی رو نیش زده بود و موقع غلت زدن عذابت میداد.ان شالله دیگه هیچ وقت این حشره نیاد سمتت ...
31 تير 1397

فاطمه و هانا

این نی نی ناز و باهوش هانا خانومه.دختر دوست مامان که هم اسم فاطمه است.مامانی که دوران بارداری مامان هانا نتونسته بود ببینتش مشتاق بود که زودتر ببینتش.هفت هشت روز از زایمان مامانی هانا گذشته بود که رفتیم خونشون.تو هم خوشحال بودی که یه نی نی کوچیکتر از خودت دیدی.انا موقع هایی که من بغل میکردم هانا رو که دل دردش اروم شه بی قراری میکردی.ماهم فک میکردیم که حسودیت شده مامانیت نی نی دیگه ای رو بغل کرده ...
12 تير 1397

کادو خاله

عزیزدلم.این لباس کادوی خاله است که برا عیدی برات خرید و البته قبل عید بهت داد تا بتونی مراسم عقد دایی که تو عید بود بتونی بپوشی.من که خیلی از این لباس خوشم اومده بود چون اولین پیراهنت بود و وقتی میپوشیدی بیشتر شبیه دخملا میشدی ...
20 اسفند 1396

آش نذری

وقتی برا زردیت بیمارستان بودم تو اون شرایط سخت تنها ارزوم این بود از اون شرایط خلاص شم و ببرمت خونه.گفته بودن بیست روز شه زردیت خوب میشه.نذر کرده بودم بعد بیست روز خودم برات اش درست کنم.البته نذری کردم که بتونم با شرایط جسمی خودم عملیش کنم.بعد بیست روزم نذرمو ادا کردم.ان شالله همیشه سلامت باشی عزیزدلم ...
17 بهمن 1396

اولین مهمونی

عزیزدلم خوش اومدی به خونه.بعد اینکه از بیمارستان مرخص. شدی عزیزجون و عمه سمیه و خاله های بابا و عمو و... اومدن خونمون و مهمونی گرفتیم.همه از بازگشتت به خونه خوشحال بودن.هر چند هنوز خوب خوب نشده بود و چهرت زرد بود .اما روزهای غمناک نبودت تو خونه تموم شده بود. ...
10 بهمن 1396
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ناناس من می باشد