فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

ناناس من

فاطمه و زهرا دو گل خندانمن و امیدهای روز افزون من به زندگی و شاد زیستن با اونها حس سیال بودن پرواز دارمو

فاطمه سوپ خور شد

عزیزدلم اولین بار بود که دیدم یه غذا رو با علاقه میخوری.امروز صبح مامانی محمدمهدی زنگ زد که بیا خونمون.ماهم رفتیم اونجا.مامانیش براش سوپ درست کرده بود.برا تو هم یه کاسه اوردم.گفتم فاطمه زیاد غذا نمیخوره.گفتش حالا امتحان کن با گوشت قربانیه.سوپ بهت دادم دیدم بر خلاف تصورم علاقه داری بهش.یه قاشق که میدادم منتظر قاشق بعدی بودی! ...
3 شهريور 1397

بازی با اردکای عزیزی

سلام عزیز مامان.این هفته پنج شنبه بر خلاف هفته های قبل عزیزی خونه نبود که بیاد پیشوازت.رفتیم بالا فقط بابا بزرگ بود.تو هم این هفته با بابابزرگ سرسنگین بودی و بغلش نمیرفتی.ماهم رفتیم تو حیاط و با اردکا بازی کردی و چشاتو گرد کردی براشون.بعدم که خیلی دیگه حوصلمون سر رفته بود رفتیم خونه عمه سمیه و با بچه ها بازی کردی اونجا ...
3 شهريور 1397

خونه خاله جون

ناناسم امشب رفتيم خونه خاله. دخمل خوبي بودي و حسنا برات شكلك درمياورد غش غش ميخنديدي برامون.مادرجون رشته خشكار درست کرده بود.دهنتو صدا میدادی یعنی منم میخوام. بعدم حسنا گفت هر غذای دوست دارین بگین من با وسایل آشپزخونم براتون درست کنم.مادرجون گفت برو برام ماکارونی درست کن.حسنا ملاقه آشپزخونشو گم کرده بود.تو رفتی با وسایل آشپزخدنه بازی کردی و در فرشو باز کردی حسنا کلی از وسایلایی که گم کرده بود داخلش پیدا کرد و خوشحال شد که براش پیدا کردی.موقع برگشتم تو ماشین شیر خوردی و خوابیدی.بابا تو رو گذاشت رو شونش رو راحت سرتو گذاشتی رو دوشش.منم از این صحنه قشنگ عکس گرفتم برات ...
25 مرداد 1397

مهمونی خونه خاله بمانی

عزیزدلم امروز رفتیم خونه خاله بمانی.نورا هم دختره پسرخالم اونجا بود باهات بازی میکرد اما تو هم که عادت داری برا خودت بازی کنی و یکی زیاد بهت دست بزنه اعصابت خورد میشه نورا هم هی با علاقه میخواست باهات بازی کنه تو غر غر میکردی.منم گفتم نورا فاطمه رو باید ازاد بذاری برا خودش بچرخه.زیاد جلو دست پاش باشی اعصابش خورد میشه. خونه خاله دو تا دست انبو بود.یاد خاطرات قدیم کردم خونه مامان بزرگ خودم پله ابجی که همش تو باغ میرفتم به عشق کندن دست انبو و گذاشتن تو اتاق و عطر کردنش بعد بازی هم  خوابت گرفته بود و لج میاوردی.کریرتم نبود.با زحمت فراوون رو بالش خوابوندمت.خداروشکر 7 ...
20 مرداد 1397

اولین مهمونی

عزیزدلم خوش اومدی به خونه.بعد اینکه از بیمارستان مرخص. شدی عزیزجون و عمه سمیه و خاله های بابا و عمو و... اومدن خونمون و مهمونی گرفتیم.همه از بازگشتت به خونه خوشحال بودن.هر چند هنوز خوب خوب نشده بود و چهرت زرد بود .اما روزهای غمناک نبودت تو خونه تموم شده بود. ...
10 بهمن 1396
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ناناس من می باشد