فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره

ناناس من

فاطمه و زهرا دو گل خندانمن و امیدهای روز افزون من به زندگی و شاد زیستن با اونها حس سیال بودن پرواز دارمو

جایزه فرشته ها

فاطمه جون،دختر نازم،این روزا دوست دارم یکم استقلال رو یاد بگیری،و اینکه این از اضطرابی که در نبود ما داری رها شی، چون قبل اوندن زهرا بی نهایت وابسته بودی بهم،شبا نه تنها کنارمون میخوابیدی،بلکه باید دستتو میگرفتیم یا با لبامون بازی میکردی و... جند وقتیه که دارم باهات تمرین میکنم که تنها رو تخت بخوابی، بهت گفتم هر موقع که رو تخت بخوابی فرشته ها برات جایزه میذارن،و جون نمیتونستم هر سری چیزایی که دوست داری رو بهرم و برشکست میشدم،گفتم فرشته ها پول میذارن تو باید جمع کنی و بعد باهاش چیزایی که دوست داری رو بخری،حالا شوق پیدا کردی برا خوابیدن رو تختت و صبحا که از خواب بیدار میشی با یه حس شوق توام با غروری پاکت رو باز میکنی و میگی مامان فرشته ها...
21 بهمن 1401

فاطمه جون عاشق شال گذاشتن

دختر گلم عاشق شال گذاشتنی،روسری و شالای مامان رو بر میداری و ساعت ها باهاشون بازی میکنی و هی موهاتو شونه میکنی و مدلای مختلف میذاری و خودتو تو آینه نگاه میکنی،جدیدا عاشق عکس گرفتنم شدی،قبلا که ابجی زهرا نبود به زور باید ازت عکس می گرفتم،اما الان همش گوشیمو چک میکنی و میگی،مامان چقد از زهرا عکس میگیری،یا میگی مامان یه کار اشتباه کردی،باز از زهرا عکس گرفتی از من عکس نگرفتی،این طوریاست که منم همش بهت میگم فاطمه بیا ژست بگیر ازت عکس بگیرم، هر روسری و لباسی که میپوشم،میگی،مامان میشه بزرگ شدم اینو بهم بدی،امروز این روسری زرده که از کشو در اوردم طبق معمول گفتی مامان این برا من شه، بعد اومدی دنبالم که دیدی با قیچی برش دادی،اول اعتراض کردی ...
21 بهمن 1401

سحرخیزی زهرا خانم

به یمن وجود تو دلبرم مامانی هم سحرخیز شده، 9ماه که تو شکمم بودی و موقع اذان صبح لگد میکردی و بیدار میشدم و الان که دوران شیردهیم هست و موقع سحر بیدار میشی و شیر میخوری،منم بعدش بیدار میشم و نماز میخونم و با بابایی صبحانه میخورم، صبحا خیلی خوش اخلاقی، اکثر اوقات با چشای بسته بهت شیر میدم تا حس نکنی که بیدارم و بعدش بخوابی.امروز که رفتم صبحانه رو اماده کنم،یکم به با بابا گفتم با زهرا بازی کن،تو که سرما خورده بودی خلط داشتی، شیر بالا اوردی،بعدش دیگه بیدار بودی و البته خوش اخلاق،بردمت تو هال و اینطور ناز میخندیدی و برامون دلبری میکردی. زهرا جون و فاطمه جون شما دو تا گل خندان من هستین،هر روز صبح با دیدن شما امید و شوقم به زندگی بیش از پ...
20 بهمن 1401

کفشای پاشنه بلند

دختر خوشکلم با هدف و مصمم بدن برای رسیدن به هدف رو باید از تو یاد بگیرم،چند روز پیش با خاله و حسنا رفتیم بازار چون خاله میخواست برای حسنا لباس برای عروسی دختر عموش بخره،تو از همون لحظه ورود به بازار از یه کفش خوشت اومد و میگفتی بخر برام،منم که قصد خرید نداشتم و با اتگیزه خرید نرفته بودم بازار،گفتم فعلا نباید بخریم و فقط انتخاب کنیم و بعد میایم میخریم،از ههمون روز برگشت از بازار، تو دائم هدفت رو میگفتی و تلاش میکردی که پول کفش رو جمع کنی،میگفتی مامان چند تا باید پول جمع کنم،با دست نشونم بده،منم انگشتای دو دست رو نشونت دادم، بعد هر شب رو تختت میخوابیدی و صبح ها با ذوق پاکتی که بالاسرت بود و مخصوص جایزه فرشته ها بود رو نگاه میکردی،صبحا با ...
17 بهمن 1401

نقاشی فاطمه با تحلیل کودکانه خودش

دختر کوچولو داشت می گشت که یه اب کوچولوی قشنگ دید که ماهی های قشنگ داشت، این نقاشی برای همه است، اینو می‌خوام تابلو کنم بزنم به دیوار اتاقم، می دونستین، ببینین بعدش درختای خوشکلی داشت اما له این قشنگی بود اما دیگه نیست اما چون همه چون اشغال می ریختن بخاطر همین بوی گندی می داد بعد دختره رفت پلاستیکاشو اورد همه جاشپ تمیز کرد، گفت راحت شدم حالا بریم جاهای دیگه رو تمیز کنیم، بعد گفت خیابون بعد گفت خودم برم اینا رو تمیز کنم هلشون داد، بعد دیگه هم گفت راحت شدم، بعد گفت اشغالا رو جمع کرد، بعد رفت و قصه ما داره تمام میشه به اخر قصه داریم می رسیم، بعد گفت به خواهر بزرگم بپرسم که کار خوبی کردم؟ اخه این خواهر کوچیکه بودگفت اجی کار خوبی کردم...
16 بهمن 1401

نماز خوندن فاطمه

دختر گلم تقریبا یاد گرفتی وضو بگیری،امروز رفتی و وضو گرفتی و گفتی مامان الان اگه نماز بخونم لیمو تلخه یا شیرینه،گفتم شیرینه عزیزم،من که طول میدم تلخه،اخه حسنا بهت گفت،نماز دیر خوندن مثل لیموی تلخ هست،مفید هست اما دیگه تلخ شده چون از وقتش گذشته،تو هم از اون وقت سعی میکنی زودتر از من بخونی و من ازت خجالت میکشم و یاداوری میشه برام😐
11 بهمن 1401

انتظار برای برگشت بابا

دختر گلم بابا چند روزی نبودـ موقعایی که نیست ازم میپرسی مامان چند روز باید بخوابم و بلند شم با دست میگی نشون بده و هر شبی که میخوابی از انگشات کم میکنی،امروز هیجان داری که بابا داره برمیگرده،موهاتو شونه کردی،عطر زدی و از صبح مشغولی و با لوگو داری شکلای مختلف درست میکنی،این خروسم صبح درست کردی،وسایل رو تو اتاقت قایم کردی و گفتی میذارم اتاق بابا که اومد لباسشو عوض کنه نشونش میدم ...
11 بهمن 1401
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ناناس من می باشد