فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره

ناناس من

فاطمه و زهرا دو گل خندانمن و امیدهای روز افزون من به زندگی و شاد زیستن با اونها حس سیال بودن پرواز دارمو

کد

62c40f1e7b7cd8f4ef3f9fb92811bdc9dcca9e986c4bc9145603f42036b46678b552ece74ad7ec7a68f7824c008c54b34b14f9b3ef847fc167c03da7da402384f6f424da1c5155fa444fa623
14 تير 1401

ماما بابا

عزیز دلم این روزا صدای شیرینت رو میشنویم.وقتی که گشنته مدام تکرار میکنی ماماماما.وقتی هم که میخوای بازی کنی میگی بابابابا یک هفته ای میشه که تمرین میکنی به طور جدی برای راه رفتن.روزای اول فقط مبل رو میگرفتی و با کمک میموندی.این هفته اما راه میرفتی.اوایل چند قدم و فقط مستقیم.یکی دو روزم هست که دور زدن رو یاد گرفتی و قدمهای بیشتری میتونی بری فک کنم تا عید دیگه خوب راه بری و اولین کفش رو باید برات بخریم.
24 اسفند 1397

دور دوم همراهی با بابا در همدان

عزیزدلم این سری دفعه دومی هست که بابا اومدیم همدان و همراهش شدیم .روزا من و خانم بلا تنهاییم و تو حسابی گشت میزنی تو خونه شیطونی میکنی.این سری خونه ای که هستیم بزرگتره و جا برای گشت زدن زیاد داری.این روزا خیلی خوب چهاردست و پا میری و با دور سرعت سریع طی میکنی مسیرا رو.دیشب باهات مسابقه دادم به روش چهار دست و پا .ازم جلو زدی. شیطونکم وقتی میرم اشپزخونه تو هم میای و کابینتا رو باز میکنی با کنجکاوی وارسیشون میکنی.امروز چند تا ازبشقابا رو شکستی و خودتم ترسیده بودی. این دو روز که اومدیم خیلی هوا سرد بود و زیاد بیرون نرفتیم.روز اولی که اومده بودیم رو زمین برف نشسته بود امروزم قرار بود بریم پارک کنار خونه اما چون سرما داشتم خونه موندی...
4 دی 1397

اولین یلدات مبارک عزیزم

عزیزدلم اولین یلدای با تو بودن شیرین بود.پارسال شب یلدا ماههای اخری بود که انتظار دیدنت رو میکشیدم و بابایی هم ماموریت بود.جمعمون جمع نبود و خونواده دو تا مامان بزرگا یلدایی نگرفتیم.منم خونه مامان محمدمهدی که با باباییش با بابا ماموریت بود یلدا گرفتیم.امسال تقریبا جمعمون جمع بود.یه شب خونه عزیزی یلدا گرفتیم که جای حکیمه و امیر خالی بود که بخاطر ابله مرغان نتونستن بیان .شب بعدشم خونه مادرجون که همه خونواده جمع بودیم.تو هم حسابی با حسنا و ترمه بازی کردی ...
3 دی 1397

مهمونی با دوستای مادرجون

ان شالله ماهم مثل مادرجون دوست پایدار از جوونیامون داشته باشیم.چون دوستا واقعا سرمایه هستن.یکی از دوستای مادرجون که مریضی سختی داشت بخاطر بهبودیش جشن سلامتی گرفته بود و ما هم دعوت بودیم.جشن شادی بود و خوش گذشت.ان شالله همه کسایی که دوستشون داریم سلامت باشن ...
26 آذر 1397

فاطمه و تابش خونه مادرجون

بابایی این هفته هم رفته ماموریت و ما اومدیم خونه مادرجون.این سری دیگه تابت رو اوردم چون دیگه وابسته شدی بهش و معمولا راحتتر توش میخوابی و غذا میخوری و بازی میکنی.چون دیگه کریر برات کوچیک شده.مادرجونم همش میگه چه خوب شد که اوردی چون فاطمه همش رو زمین چهاردست پا میرفت و اشغال جمع میکرد این طوری موقع غذا خوردن و سفره پهن کردنم اذیت نمیکنه.این چند روز با مادرجون حسابی گشت میزدی و انگار مادرجونو میبینی یاد دد می افتی.دیروز بغل مادرجون بودی متو اصلا محل نمیدادی .برا خودت یه سمتو نگاه میکردی یعنی ندیدمت.مادرجون به شوخی میگفت چند روز بیشتر بمدنی کمر نمیمونه برام.چون همش باید بغلت کنه و بگردونه. ...
26 آذر 1397

فاطمه و هانا

هانا جونی رو قرار بود بیشتر ببینیم چون مامانیش مرخصی زایمان داشت و خونه بود.اما قسمت نشد یکی دوبار بیشتر ببینیمش.تو پاییزم که یا من سرما داشتم و یا تو و یا مسائل دیگه باعث شد کمتر بهش سر بزنیم .دیروز من و تو و دخترخاله حسنا رفتیم خونشون.تو هم که یه نی نی کوچیکتر از خودت میلینی بجای ذوق کردن حسودیت میشه و بهونه میاری.تا نازش میدادم غر میزدی و میومدی بغلم.این روزا که تمرین ایستادن میکنی.دور تا دور خونشون هر چی پیدا میکردی تکیه گاهت میشد و پا وایمیستادی.دخترخاله حسنا رو هم مامور میکردم که تو رو بیاره سمتم.مامانی هانا چند روز دیگه میره سرکار و استرس داشت که چند ساعتی هانا رو نمیبینه. ...
26 آذر 1397

فاطمه سیب زمینی می شود

عشقم چه ذوقی کردی که بعد بازی با سبد توش جا شدی.چند روزی بود که با سبد سیب زمینیا بازی میکردی و یکی یکی سیب زمینی در میاوردی و باز مینداختی داخلش.امروز که سبد خالی رو دیدی خودت سیب زمینی شدی و توش نشستی.قربون دختر خوشمزم بشم من ...
22 آذر 1397

اب نبات چوبی محمدرضا

​​​​​​​ در راه برگشت از همدان یه سوپر مارکت توقف کرده بودیم برا خودمون تنقلات خریدیم.برات یه بیسکوییت باغ وحش خریدم.خواستم یه اب نباتم بخرم که پشیمون شدم.برگشتیم داخل ماشین و پلاستیک ساندوچایی که عمه نازی برای شام داده بود باز کردم.دیدم یه اب نباتم داخلشه.عزیزی گفت اینو محمدرضا داده برای فاطمه.ما مشغول خوردن شام شدیم و تو هم با اب نبات مشغول بودی. ...
15 آذر 1397
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ناناس من می باشد