فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره

ناناس من

فاطمه و زهرا دو گل خندانمن و امیدهای روز افزون من به زندگی و شاد زیستن با اونها حس سیال بودن پرواز دارمو

فاطمه با روسری

عزیزمامان امشب بابا میخواست بره خرید همراهیش کردی و تا خیابونمون باهاش رفتی و خرید کردی.بابا گفت صدقه بدم برا دخترم چشم نزنن روسری بهش میاد ...
11 مهر 1397

فاطمه اهل رقابت

عزیزدلم امروز رقابت به معنای واقعی تو وجودت حس کردم.با اینکه زیاد غذا نمیخوری اما از غذا خوردن محمد محمدی تو هم تشویق میشدی و دهنو باز میکردی و تند تند اش رشته های رو میخوردی.البته فقط رشته ها رو دادم بهت. چوب شورشم که برات جذاب بود و ا ا کردی و یعنی منم میخوام. وقتی داشت شیر میخورد خودتو بهم چسبوندی که منم شیر میخوام. بعدم که مامانیش داشت میخوابوندش تو هم خوابت گرفت. ان شالله تو زندگیت همیشه وارد رقابت های سالم شی عزیزدلم ...
9 مهر 1397

لذت از هوای پاییز

هوای پاییزی رو خیلی دوست دارم.نه مثل تابستونه انقد گرمه که نتونی از طبیعت لذت ببری و نه مثلذزمستون سرد که فقط کز کنی تو خونه. تو هم که اینروزا عاشق دد سریع شال و کلاه میکنیم و یه گشتی میزنیم تو حیاط.مرغ و خروسای پسر تپل همسایه رو میبینی و کلی ذوق میکنی و با تعجب به درختا نگاه میکنی و لذت میبری ...
9 مهر 1397

فاطمه عاشق دد

عزیزدلم صبح بلند شدی و سینه خیز خودتو رسوندی به در ورودی یعنی منو ببر دد.وقتی میگفتم فاطمه دد بریم یه نگاه ملتمسانه میکردی و ذوق میکردی که داریم میریم.منم لباس پوشیدم و یه دور زدیم تو حیاط شبم با بابا رفتیم یه چرخی زدیم تو خیابون کلی ذوق کردی که دد میریم اما ازاول حرکت خوابیدی تا موقع برگشت که رسیدیم تو پارکینگ.بابا گفت فاطمه الان بلند میشه فک میکنه ما همینجا بودیم چند تا عکسم بعد بیدار شدنت از خواب و شنگولیت گرفتم ...
8 مهر 1397

فاطمه بای بای

عشقم یکی دو روزه بای بای کردنو یاد گرفتی.اولین بار شب جمعه وقتی با حکیمه و عزیزی بازی میکردی و شب میخواستی خداحافظی کنی باهاشون باهات بای بای کردن تو هم دستتو تکون دادی براشون.فرداییشم که من حالم خوب نبود و خاله و نادرجون اومده بودن عیادتم و موقع خداحافظی تو هی بای بای میکردی باهاشون و ما کلی میخندیدیم.امروزم با همسایمون سمیه خانم بای بای کردی .دیگه فهمیدم به معنای واقعی یاد گرفتی بای بای کردنو  
8 مهر 1397

امان از مریضی

عزیز دلم یکی دو روز بود که خودم حالم خوب نبود و این بدترین چیزه .هفته قبل که تو مریض بودی و سرما خورده بودی و شبا نمیخوابیدی.یا ابریزش داشتی و نمیتونستی خوب نفس بکشی دلم هلاکت بود و همش میگفتن ای کاش خودم مریض میشدم و تو رو بیحال نمیدیدم.اما این دو روز که خودم حالم خوب نبود بیشتر اعصابم خورد بود که چطور ازتو نگهداری کنم .اما خداروشکر مریضیا میگذره و تموم میشه.ان شالله همه سلامت باشن.نی نیام هیچ هیچ وقت مریض نشن.
8 مهر 1397

جذابیت دنیابا نگاه ازپایین

میگن شمام مثل بچه ها ازپایین نگاه کنین به اشیا و اطرافتون اونوقت جذابیت وسایلا رو بیشتر درک میکنی.مثل عزیزدلم که هر وقت تو هال چرخی میزنه میاد زیر این گل و با نگاه متعجب خیره میشه بهش و تلاش میکنه که دستشو بهش برسونه.اخرم ربانشو میکشه و میاره پایین ...
5 مهر 1397

کاغذ بازی

عشقم تو اینقد کاغذ بازی دوست داشتی و من نمیدونستم!! داشتم کاغذای باطله رو جمع میکردم که دیدم با علاقه برمیداری.کنارت گذاشتم و لحظاتی مشغول شدیباهاشون.یکی یکی برمیداشتی کاغذا رو پاره میکردی.خداروشکر فعلا ما درس خوندنی نداریم کتابامونو پاره کنی! همه درسم فعلا تویی عزیزدلم ...
3 مهر 1397
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ناناس من می باشد