فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره

ناناس من

فاطمه و زهرا دو گل خندانمن و امیدهای روز افزون من به زندگی و شاد زیستن با اونها حس سیال بودن پرواز دارمو

ترمه و فاطمه

سلام جون دلم.دیروز خونه خاله و زن دایی حسابی بهت خوش گذشت.ترمه جونی که الان همسایه حسنا جونه.هر دو همبازی پیدا کردن و خوشحالن.دیشبم به مناسبت روز بهورز خونه زن دایی دعوت بودیم و با ترمه بازی کردی ...
13 شهريور 1397

مهمونی خونه عرشیا

عزیزدلم دیشب رفتیم خونه همسایمون .بالاخره بعد پنج ماه تونستیم این گل پسر خوشکل رو ببینیم.هر بار میخواستیم بریم موقعیت نمیشد.نی نی های کوچیک تر از تو رو میبینم یاد روزایی که گذروندیم می افتم.این کوچولو که اسمش عرشیاست حالا میتونست قل بخوره.مامانیش میگفت هر چی میخوریم لج میاره که میخورم.بهش هندونه میدادن.ماهم دیدیم گل پسر که کوچیک تر میخوره ماهم بهت دادیم و قشنگ میخوردی. محمدمهدی هم اومده بود اونجا.چون شش ماهی ازت بزرگتره. برام اینده تو هست.محمدمهدی الان هر چیزی میبینه میخواد.مثلا مامان عرشیا عروسک اورده بود شما دو تا بازی کنین محمد مهدی هر دو رو می خواست ...
11 شهريور 1397

فاطمه در جشن دندونی

سلام عشق مامان.عروس مامان.شب قبل مراسم من و بابا این حسو داشتیم که میخوای عروس شی.همچین استرس داشتیم انگار میخوای از پیشمون بری.خیلی حس بدی بود.تا پنج صبح بیدار بودیم.به بابا میگفتم من دخترمو راه دور نمیفرستما.همینجا باید پیش خودمون بمونه.نگات میکردیم و ذوق میکردیم و خداروشکر میکردیم که خدا این عروسکو بهمون داده. صبح مراسم از خواب بلند شدیم و آماده برای مهیا شدن برا مراسم.ستایش و سنا هم برا کمک اومده بودن پیشمون.باهات بازی میکردن و من به کارا می رسیدم.شبش بابا بادکنا رو باد کرد و ستایش و سنا برام آوردن و موقت وصل کرده بودم به پرده. برای صبح تکمیل ژله ها و شستن میوه و... مونده بود.ستایش برام میوه و کاهوها رو شست. بعد از اون خاله سپیده و...
11 شهريور 1397

لحظات قبل از جشن دندونی

سلام عزیز مامان فردا لحظه موعوده.بالاخره جشن دندونیت داره میاد و منو بابا اینقد این هفته برامون پرکار بود که انگاری جشن عروسیته.منم با اینکه خیلی کار کردم امروزو کمردرد شدید گرفتم اما باز بیخواب شدم.امشب بابایی رفتهدبود خونه عزیزی برای برداشت برنج.موقع برگشت هم ستایش و سنا اومدن و تو کارا بهم کمک کردن.باهم بادکنکا رو باد کردیم و... امروز دوست مامان و دختر گلش هانا اومدن خونمون.چون فکر میکردن امروز جشنته.مامانی هانا میگفت کلی خوشحال بودم که دارم میام جشن.بجاش اومد و تو کارا کمکم کرد.تو هم که یه نی نی کوچیک تر از خودت میدیرحسابی ناز میکردی برام و مثل هانا همش میخواستی تو بغلم باشی. امروز زن عمو زینب لباسای فردا رو رسوند دستم و کلی خوشحال...
9 شهريور 1397

سوراخ کردن گوش

جیگر مامان بالاخره امروز طلسم رو شکستیم و موفق شدیم ببریمت و گوشای نازت رو سوراخ کنیم.هر چند اصلا دلشو نداشتم و همش میترسیدم.اما گفتم بالاخره که چی.بالاخره باید از این مرحله عبور کنی.ساعت پنج بود که رفتیم مطب مامای مرکز بهداشت خانم رستمی.اولش ذوق میکردی و میخندیدی برامون از این که جای جدید میدیدی اما بعدش که فهمیدی خبراییه چشاتو به حالت تعجب گرد کردی برامون.خانم رستمی میخواست گوشاتو با ماژیک علامت بزنه که هم اندازه شه اما اصلا اجازه نمیدادی و بغض میکردی و تکون میخوردی.اینقد گریه کردی که پشیمون شده بودم.خانم رستمی گفت که بشینم رو تخت و تکیه بدم و سفت نگهت دارم اما نمیشد.برات اهنگم گذاشتم اما هیچ جوره حواست پرت نمیشد فقط دستای خانم رستمی ر...
7 شهريور 1397

فاطمه آماده برای سوراخ کردن گوش

عسل مامانم.امروز بالاخره تصمیم گرفتیم که گوشاتو سوراخ کنیم.خداکنه اذیت نشی و تا جشن دندونیت گوشات خوب شه.امروزم حمومت کردم تا سبک شی و بعدش ممکنه چند روزی نتونم به گوشات اب بزنم.عافیت باشه عزیزدلم. ...
6 شهريور 1397
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ناناس من می باشد