لحظات قبل از جشن دندونی
سلام عزیز مامان فردا لحظه موعوده.بالاخره جشن دندونیت داره میاد و منو بابا اینقد این هفته برامون پرکار بود که انگاری جشن عروسیته.منم با اینکه خیلی کار کردم امروزو کمردرد شدید گرفتم اما باز بیخواب شدم.امشب بابایی رفتهدبود خونه عزیزی برای برداشت برنج.موقع برگشت هم ستایش و سنا اومدن و تو کارا بهم کمک کردن.باهم بادکنکا رو باد کردیم و... امروز دوست مامان و دختر گلش هانا اومدن خونمون.چون فکر میکردن امروز جشنته.مامانی هانا میگفت کلی خوشحال بودم که دارم میام جشن.بجاش اومد و تو کارا کمکم کرد.تو هم که یه نی نی کوچیک تر از خودت میدیرحسابی ناز میکردی برام و مثل هانا همش میخواستی تو بغلم باشی. امروز زن عمو زینب لباسای فردا رو رسوند دستم و کلی خوشحال...