فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره

ناناس من

فاطمه و زهرا دو گل خندانمن و امیدهای روز افزون من به زندگی و شاد زیستن با اونها حس سیال بودن پرواز دارمو

فاطمه بای بای

عشقم یکی دو روزه بای بای کردنو یاد گرفتی.اولین بار شب جمعه وقتی با حکیمه و عزیزی بازی میکردی و شب میخواستی خداحافظی کنی باهاشون باهات بای بای کردن تو هم دستتو تکون دادی براشون.فرداییشم که من حالم خوب نبود و خاله و نادرجون اومده بودن عیادتم و موقع خداحافظی تو هی بای بای میکردی باهاشون و ما کلی میخندیدیم.امروزم با همسایمون سمیه خانم بای بای کردی .دیگه فهمیدم به معنای واقعی یاد گرفتی بای بای کردنو  
8 مهر 1397

امان از مریضی

عزیز دلم یکی دو روز بود که خودم حالم خوب نبود و این بدترین چیزه .هفته قبل که تو مریض بودی و سرما خورده بودی و شبا نمیخوابیدی.یا ابریزش داشتی و نمیتونستی خوب نفس بکشی دلم هلاکت بود و همش میگفتن ای کاش خودم مریض میشدم و تو رو بیحال نمیدیدم.اما این دو روز که خودم حالم خوب نبود بیشتر اعصابم خورد بود که چطور ازتو نگهداری کنم .اما خداروشکر مریضیا میگذره و تموم میشه.ان شالله همه سلامت باشن.نی نیام هیچ هیچ وقت مریض نشن.
8 مهر 1397

جذابیت دنیابا نگاه ازپایین

میگن شمام مثل بچه ها ازپایین نگاه کنین به اشیا و اطرافتون اونوقت جذابیت وسایلا رو بیشتر درک میکنی.مثل عزیزدلم که هر وقت تو هال چرخی میزنه میاد زیر این گل و با نگاه متعجب خیره میشه بهش و تلاش میکنه که دستشو بهش برسونه.اخرم ربانشو میکشه و میاره پایین ...
5 مهر 1397

کاغذ بازی

عشقم تو اینقد کاغذ بازی دوست داشتی و من نمیدونستم!! داشتم کاغذای باطله رو جمع میکردم که دیدم با علاقه برمیداری.کنارت گذاشتم و لحظاتی مشغول شدیباهاشون.یکی یکی برمیداشتی کاغذا رو پاره میکردی.خداروشکر فعلا ما درس خوندنی نداریم کتابامونو پاره کنی! همه درسم فعلا تویی عزیزدلم ...
3 مهر 1397

دختر خوش تیپم

قربون نگاه پر شیطنتت بشم من.این روزا همش دوست داری بازی کنی و همه اشیا برات جالب و هیجان انگیزه . امشب بابا شیفت شب بود و نبود پیشمون.جاش خالی بود حسابی ...
2 مهر 1397

خواهر امام رضا

عزیزم دیشب رفتیم مراسم دهه دوم محرم که تو خواهر امام برگزار میشد.خیلی وقت بود نرفته بودم مرقد خواهر امام رصا تو رشت.خیلی تغییر کرده بود.مامن تنهاییام دوران مجردیم این مرقد بود و خیلی دوستش داشتم.اولین بار با تو رفتم اونجا.دیشب با بابا و مادرجون رفتیم مراسم.بابا به خاله فریده هم زنگ زده بود که چون خونشون نزدیکه بیاد مراسم.تو هم اول مراسم همش مشعول بودی با تسبیح خاله فریده که از برق زدنش خوشت اومده بود.تقریبادیک ساعتی مشغول بودی باهاش.بعدم که مراسم سینه زنی شروع شد دیگه لج اوردی و همش بغلت کردم و دور زدم ...
2 مهر 1397
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ناناس من می باشد