فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره

ناناس من

فاطمه و زهرا دو گل خندانمن و امیدهای روز افزون من به زندگی و شاد زیستن با اونها حس سیال بودن پرواز دارمو

پیشوازمحمدصدرا

امروز و فرداس که یه نی نی دیگه به جمع نی نی های ساختمون اضافه شه.محمدصدرای سمیه جون که مامانیش خیلی بی تاب اومدنشه و امروز که خیلی بی قرار بود و استرس داشت گفت بریم پیشش.تو هم کلی انرژی دادی بهش با ناز خندیدنات ان شالله که به سلامتی بیاد تو دنیای ما ...
11 مهر 1397

فاطمه بای بای

شیطون خانومو ببین.عاشق اشپزخونه ای که برات پره اسباب بازیه چون ظرف ظروف برای اسبابه بازی میشه.مثل این سینیا که هر سری میای با تلاش بر میداریشون.اینجا هم نهایت استفادتو بردی و روش نشستی ...
11 مهر 1397

علاقه به غذا

نفسم این روزا بیشتر به غذا علاقه نشون میدی و خوب میخوری.این هفته نیمرو زرده تخم مرغ.سوپ با گوشت گوسفند .کته و سیب زمینی و ماست خوردی.البته هر چی بهت میدم اول تست میکنی بعد خوشت اومد کم کم میخوری. ...
11 مهر 1397

گردش با ماشین

عزیزدلم یکی از گردشای این روزای پاییزی و سرد دور زدن با ماشین باباس.خیلی هم خوش میگذره به سه تامون.تو هم که با تعجب نگاه میکنی به همه چیزو بین راهم میخوابی ...
11 مهر 1397

فاطمه با روسری

عزیزمامان امشب بابا میخواست بره خرید همراهیش کردی و تا خیابونمون باهاش رفتی و خرید کردی.بابا گفت صدقه بدم برا دخترم چشم نزنن روسری بهش میاد ...
11 مهر 1397

فاطمه اهل رقابت

عزیزدلم امروز رقابت به معنای واقعی تو وجودت حس کردم.با اینکه زیاد غذا نمیخوری اما از غذا خوردن محمد محمدی تو هم تشویق میشدی و دهنو باز میکردی و تند تند اش رشته های رو میخوردی.البته فقط رشته ها رو دادم بهت. چوب شورشم که برات جذاب بود و ا ا کردی و یعنی منم میخوام. وقتی داشت شیر میخورد خودتو بهم چسبوندی که منم شیر میخوام. بعدم که مامانیش داشت میخوابوندش تو هم خوابت گرفت. ان شالله تو زندگیت همیشه وارد رقابت های سالم شی عزیزدلم ...
9 مهر 1397

لذت از هوای پاییز

هوای پاییزی رو خیلی دوست دارم.نه مثل تابستونه انقد گرمه که نتونی از طبیعت لذت ببری و نه مثلذزمستون سرد که فقط کز کنی تو خونه. تو هم که اینروزا عاشق دد سریع شال و کلاه میکنیم و یه گشتی میزنیم تو حیاط.مرغ و خروسای پسر تپل همسایه رو میبینی و کلی ذوق میکنی و با تعجب به درختا نگاه میکنی و لذت میبری ...
9 مهر 1397

فاطمه عاشق دد

عزیزدلم صبح بلند شدی و سینه خیز خودتو رسوندی به در ورودی یعنی منو ببر دد.وقتی میگفتم فاطمه دد بریم یه نگاه ملتمسانه میکردی و ذوق میکردی که داریم میریم.منم لباس پوشیدم و یه دور زدیم تو حیاط شبم با بابا رفتیم یه چرخی زدیم تو خیابون کلی ذوق کردی که دد میریم اما ازاول حرکت خوابیدی تا موقع برگشت که رسیدیم تو پارکینگ.بابا گفت فاطمه الان بلند میشه فک میکنه ما همینجا بودیم چند تا عکسم بعد بیدار شدنت از خواب و شنگولیت گرفتم ...
8 مهر 1397
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ناناس من می باشد